کودکی که میداند دستان پینه بسته پدرش..

تن فروشی خواهرش...

و گریه های شبانه مادرش..

همه از بی پولی ست; چطور بنویسد:

علم از ثروت بهتر است؟؟؟!!..

می بخشم کسانی را که

هر چه خواستند با من " با دلم " احساسم" کردند..

و مرا در دور دست تنها گذاردند..

" پروردگارا " به من بیاموز در این فرصت کوتاه حیاتم

" آهی " نکشم برای کسانی که دلم را شکستند...

این روزها احساس میکنم..

وقتی مینویسم: خدا چشمانش را میگیرد..

و وقتی میخوانم گوشهایش را..

صادقانه بگویم!

فکر میکنم خدا هم

از سادگی و حرف هایم خسته شده است..

گذشته ات پاک یا نا پاک برایم مهم نیست...

من چشمانم را بر روی گذشته ات بستم...

حال پاک ترین معشوقه روی زمین باش....!!!!

نیمه گمشده من الان باید خیلی خسته شده باشی نه؟؟؟

آخییی طفلی از بس دنبالم گشته خسته شده!!!

جا داره از همین ترییون بهش خسته نباشی بگمو بگم که نا امید نشو

" خواستن توانستنه"

به حرف های هم که میگن گشتم نگرد نیست گوش نده

اینا خیلی حسودن میخوان ما به هم نرسیم....

خب دیگه تنبلی نکن بلند شو تلاشتو بیشتر بکن تو موفق میشی...

دستهایت.
تنها بالشی هست که وقتی سر بر او دارم.
کابوس نمیبینم ....مادر

پیشونی حاجی شهر , پینه بسته

دستان پدرم نیز همینطور! 

بزرگتر که شدم . تازه فهمیدم . پدرم با دستانش نماز میخواند..

سلام به وبلاگم خوش آمدین
امروز 18 شهریور هست وبلاگم ساخته شد..